عسل عسل ، تا این لحظه: 15 سال و 9 ماه و 13 روز سن داره

عسل ، شيرين تر از عسل

تند تر از باد

عسلی !!! این روزا یه تفریح جدید پیدا کردی : موتور سواری با دایی سعید !!! از وقتی که دای موتورش رو آورده ، رابطه ات با دایی شدیدا حسنه شده . کلی خودت رو برای دایی لوس می کنی تا قاپ دایی رو بدزذی و باهم برید موتور سواری و از برخورد سریع باد به صورتت لذت ببری . کلاه ایمنی هم سرت می کنی که بیشتر بهت خوش بگذره . کلی هم تیپ می زنی که از موتور سواریت لذت ببری . همیشه شاد باشی گلک ! ...
22 مرداد 1392

جاده های شمال ...

عسل نازنینم ! همیشه حرف  مسافرت که میشه بی قرار میشی . خصوصا اگه قرار باشه که بخوایم بریم شمال . دیدن فریما و پدر جون و مادر جون همیشه شادت می کنه . این چند روزی که تعطیلی عید فطر بود بار و بندیل بستیم و رفتیم شمال . این بار جاهای تازه ای رو دیدی و خیلی هم بهت خوش گذشت . تو این مسافرتها یه عالمه عکس ازت می گیرم . چند تا از عکس ها رو اینجا برات یادگار می کنم عسلکم !       اینم عکس تو و فریما کوکول    دخترشیرینم ، همیشه همسفر همه لحظه های خوب زندگیمون باش . عاشقتیم . ...
22 مرداد 1392

ورزشكار كوچولو ي بزرگ !

عسلكم ! وقتي بابا با تمام مهربوني هاش در آخرين لحظه هاي جشن تولدت با هديه قشنگت سورپرايزت كرد ، يه فصل جديد تو زندگي تو شروع شد . كلاس آموزش اسكيت ، اولين كلاس ورزشي كه توي زندگيت رفتي . تا امروز 4 جلسه كلاس رفتي . پيشرفتت خيلي عالي بوده و مربي مهربونت هم خيلي ازت راضيه . خودتم خيلي به اين كه زودتر ياد بگيري  چه طوري با اسكيتهات سريع بري علاقه داري . واسه همين خيلي از روزها كه از مهد كودك مياي  اسكيت هاتو مي پوشي و توي خونه تمرين مي كني .و خيلي وقتها ار فرط خستگي همونجوري يه گوشه خوابت مي بره . وقتي از ديدن تلاشت ذوق مي كنم و بهت مي كنم آفرين اسكيت باز كوچولوي من ، بهم مي گي اسكيت باز كوچولو نه اسكيت باز  ...
14 مرداد 1392

راه و رسم زندگی

گل بی همتای مامان ! امروز برای من و تو یه روز عجیب بود . روزی  که من و تو شکل جدیدی از رابطه رو تجربه کردیم . رابطه معلم و شاگردی در یک محیط کاملا رسمی . با شروع دوره های آموزش مهارتهای زندگی برای بچه های سرچشمه با اینکه می دونستم کنترل تو توی  کلاس می تونه سخت باشه ولی دلم نیومد از این آموزش ها محروم بشی . واسه همینم امروز با آناهیتا اومدین کلاس . به قول آناهیتا کلاس زندگی ! اولش رعایت کردن قانونهای کلاس براته  سخت بود . همهش بهم می چسبیدیو هی تو کلاس راه می رفتی و از همه بدتر این سونامی حرف نشنوی های تو که جدیدا توش گرفتار شدم  هم داشت توی کلاس خودش رو نشون می داد . بلاخره مجبور شدم با چند تا ...
13 مرداد 1392

خواهم من از خدا به دعا ....

عسلم ! اين روزها و شبها با بقيه روزها و شبهاي سال فرق داره . تو اين شبها خدا فرشته ها رو از آسمون به زمين مي فرسته تا بياين بين ما آدما و دعا هاي ما رور با خودشون ببرن پيش خدا ... ديشب شب قدر بود و منو تو با هم تنها بوديم . برات توضيح دادم كه چرا اين شب اينقدر مهمه و قصه ماجراهاي اين شب رو برات تعريف كردم .و ازت خواستم كه امشب براي همه دعا كني . اين جور وقتا معمولا ازمن مي پرسي كه چه دعايي بكنم و منم از نفس حقت سوء استفاده مي كنم و ازت مي خوام براي همه آدمهاي مهربوني كه تو قلبت خونه دارن و ازاينكه هستن خوشحاليم دعا كني . و تو شروع مي كني از مامان جون و بابا جون تا فاطمه كوچولو همه رور دونه دونه نام مي بري( جالب بود كه اين دفعه براي...
6 مرداد 1392

ارزش بالاي پدر ومادر بودن !!!!!!

شيرين عسلم ! از ديشب كه فهميدي دايي سعيد داره ميره مرخصي تا بره پيش مادر جون و پدر جون ذهنت درگير بود . موقع خواب وقتي كنارت توي تختت دراز كشيده بودم و هي تشويقت مي كردم كه چشمات رور بسته نگه داري و ساكت باشي ( چون خودم داشتم از حال مي رفتم و مي خواستم برم تو اتاق خودم بخوابم !!!). يه دفعه چشماي نازت رو باز كردي و پرسيدي :‌مامان تو هم مثل دايي سعيد دلت براي بابا و مامانت تنگ ميشه ؟ اين سواليه كه هميشه ازم مي پرسي . جدايي از پدر ومادر اونم اينقدر دور تو دنياي ذهني تو اصلا قابل هضم نيست . خيلي وقتا واقعا احساس مي كنم  نگران مني و اين مسئله ناراحتت مي كنه . واسه همين دنبال جوابي  گشتم كه دلنگرانيهاي دل كوچولوي مهربونت رور...
1 مرداد 1392
1